loading...
وبسایت تفریحی فانز
Oliver بازدید : 72 شنبه 09 فروردین 1393 نظرات (0)

به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد .

به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . 

به پدرش گفتم من قصد اذیت او را نداشتم .

گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است.

کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند.

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    شما از چه مرورگری بیشتر استفاده میکنید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 633
  • کل نظرات : 55
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 47
  • آی پی امروز : 27
  • آی پی دیروز : 44
  • بازدید امروز : 163
  • باردید دیروز : 121
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 163
  • بازدید ماه : 911
  • بازدید سال : 5,550
  • بازدید کلی : 189,284